یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

بسم الله الرحمن الرحیم
الله نورالسموات والارض
مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزجاجه کانها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه زیتونه لاشرقیه ولا غربیه
یکاد زیتها یضئ ولو لم تمسسه نار
نورعلی نور یهدی الله لنوره من یشا و یضرب الله الامثال للناس والله بکل شی علیم
چند بیت از دیوان اشعار شاهر معاصر اهل بیت خرم

زتقوا دم زدن بيجا

كسى كو دم ز تقوا زد بدان قصد ريا دارد
كه با تعريف خود كردن شعار نابجا دارد
ندارد شخص باتقوا غرور وكبر و خودخواهى‏
چو ميداند كه هرعاقل زخود خواهى ابا دارد
ملاك مرد با تقوا صداقت باشد و پاكى
كه مؤمن از ره ايمان اطاعت از خدا دارد
هر آن كو مدعى باشد كه دارد رتبه ى سلمان‏
زسلمان بى خبر باشد كه بى جا ادعا دارد
به دنيا شخص با ايمان ندارد خوى خودبينى
چو هر خودبين نمى دارند كه خودبينى‏بلا دارد
بزرگى ادعا كردن خطا باشد بزرگان را
چو با كوچك شدن هر كس مقام ارتقا دارد
زخودهركس‏شدى‏راضى‏زحق‏راضى‏شدن‏هرگز
نمى‏داند زخود راضى خدا را نارضا دارد
سعادت هر كه ميخواهد زخود خواهى بپرهيزد
كه هر گمراه خودخواهى به دوزخ جاى پا دارد
دروغ و تهمت و غيبت دهد بر باد ايمانرا
چو ايمان قلب مؤمن را مبرا از خطا دارد
اگر خواهى در اين دنيا مصون از هر خطر باشى
زمولا پيروى ميكن يد مشكل گشا دارد
على ختم رسالت را وصى و جانشين باشد
پس از پيغمبر خاتم على حق را به پا دارد
كلام نغز تو خرم بماند جاودان زيرا
كه حق گفتن به هر سبكى چو دُرّ ارج و بها دارد
دلا بشنو زمن پندى كه بشنيدن اثر دارد
بود پندى گرانمايه كه نشنيدن ضرر دارد
نصيحتهاى نيكان را پذيرفتن ادب باشد
پذيرا گر نشد هر كس فراست مختصر دارد


اگر خواهى در اين دنيا تو صاحب آبرو باشى
صداقت پيشه كن زيرا درختى بارور دارد
بزرگى گر تو ميخواهى رعايت كن به زرگانرا
كه‏باكوچك شدن هر كس بزرگى پشت سر دارد
سعادت آرزو دارى دمى از خود بيا بيرون‏
زخود هر كس رها گردد بهاى سيم و زر دارد
بهشت جاودان خواهى زحق بنما طرفدارى‏
طرفدارى زحق كردن نهالى پر ثمر دارد
ره حق و حقيقت را بجو از عاشقان زيرا
كه هر عاشق ره حق را زشوق ترك سر دارد
خدا را بندگى خواهى اطاعت از على بنما
اطاعت از على كردن خدا را در نظر دارد
بيا بشنو زمن اى دل زگمراهان بكن دورى‏
كه راه گمره نادان بسى خوف و خطر دارد
به جز راه على نبود طريق دين و قرآن را
رود راه دگر هر كس يقين جا در سفردارد
به غير از مرتضى هر كس ولا را مدعى باشد
بداند او كه در دوزخ مقامى مستقر دارد
دلا بشنو تو از خرم بيا در جمع مشتاقان‏
كه بزم شور مشتاقان صفاى بيشتر دارد
به بزم عارفان بگذار پا تا در امان باشى
كه عارف در مقام دل به هر بزمى گذر دارد
زصوفى كن حذر اى دل مرو در محفل آنان‏
كه اينان را سر سودا به هر نوعى شرر دارد
زشيخى بگذر و رو در پى رند خراباتى
تو را رند خراباتى رها از درد سر دارد
مكن بامدعى بحث وجدل چون پوچ مى‏گويد
حذر كن از جدل زيرا تو را از دين به در دارد
* * * *
دم زند هر كس ز ايمان عشق جانان بايدش‏
عشق جانان هر كه دارد عقل و ايمان بايدش‏
آدمى را عقل و ايمان رهنما باشد به دهر
هر كه دارد عقل و ايمان شور شايان بايدش‏
عارفان را عقل باشد رهنماى بى غرض
چونكه عارف را در اين ره فهم عرفان بايدش‏
علم و دانش آدمى را رهگشاى زندگيست‏
هر كسى را علم و دانش حد امكان بايدش‏
سرفرازى عاشقان را خدمت رندان بود
عشق بازى هر كه خواهد خوى رندان بايدش‏
هر كس با ادعا نتوان شود استاد كار
بلكه در فن و عمل استاد كاران بايدش‏
كس تواند خودگرا گردد به عالم ذولفنون‏
هر كسى كه خود گرا باشد خانه ويران بايدش‏
پيروى كردن زنادان گمرهى آرد ببار
هر كه مى‏جويد سعادت ترك نادان بايدش‏
هر كه ميخواهد چو سلمان راه ايمان طى كند
پيروى راه على را همچو سلمان بايدش‏
هر كه دارد آرزوى سرفرازى در جهان‏
سر نهادن همچو ميثم تحت فرمان بايدش‏


هر كه مى‏جويد رهائى از شرور نفس خويش
توبه كردن در ره تكرار عصيان بايدش‏
جز طريق آل عصمت هر كه جويد گمرهيست‏
روز پاداش عمل خسران و نيران بايدش‏
پيروى كردن زمولا خود نشان بندگيست‏
پيرو مولاى دين را باغ رضوان بايدش‏
هر كه ميخواهد چو خرم سر نهد در پاى يار
پيروى كردن چو او از شاه مردان بايدش‏

آدم گم كرده ره‏
آدم گم كرده ره را رهنمائى ببايدش‏
رهنماى آشناى باوفائى بايدش‏
آدمى را عقل باشد رهنماى روشنى
با تمام روشنى روشن گرائى بايدش‏
آدمى را ابتدا ادراك باشد رهنما
بهر درك اين معانى ره گشائى بايدش‏
خواجه با خود محورى هرگز نگردد پارسا
بلكه مى‏جويد رهائى پارسائى بايدش
چشم حق بين گر نباشد مدعى را پيش رو
چهره معشوق ناديدن خطائى بايدش‏
هر كه مى‏خواهد نهد پا در حريم كوى دوست‏
پاى پيمودن ره عشق خدائى بايدش‏
آدمى گر سر نهد بر سجده از روى نياز
در تعبد سجده‏ى دور از ريائى بايدش‏
رهنمائى بهر انسان نيست همچون مرتضا
هر كه مى‏جويد على را با وفائى بايدش‏
جز على ما را نباشد پيشوايى در جهان‏
هر كه مى‏خواهد على را خود رهائى بايدش‏
جانشينى دين حق را بعد پيغمبر عليست‏
هر كه غير از او پذيرد بى حيائى بايدش‏
جانشينى على را هر كسى منكر شود
گر به انكارش بماند سر جدائى بايدش‏
سر اين امر حقيقت زود گردد آشكار
چونه كه اين امر مهم را حق گرائى بايدش‏
خرّما ديگر مكن افشاى اين امر مهم‏
غاصب حق على را نارها مى‏بايدش‏
حضرت مهدى بگيرد انتقام حق او
چون كه مجرم را به حق دست خدائى بايدش‏

مواجه امام حسين )ع(باحر
چو شد شاه دين عازم كوى يار
زشوق شهادت شدى بيقرار
نمودى نظر سوى نام آوران‏
سوى جان نثاران عشق و امان‏
بگفتا به اصحاب مولاى دين‏
رسيده مرا نامه‏اى آتشين‏


بود نامه از مسلم ابن عقيل‏
همان مرد نام آور بى بديل‏
نوشته ميا كوفه‏اى ابن عم‏
به كوفه نيابى به جز رنج و غم‏
كه كوفى ندارد جوى اعتبار
چو عارى بود كوفى از افتخار
وليكن نيم ايمن از شرشان‏
زگفتار و كردار و رفتارشان‏
نخواهم كه من ترك رفتن كنم‏
و يا ترك پيكار دشمن كنم‏
هم اكنون زالطاف حى ودود
شوم سوى كوفه روان هر چه بود
هراسى ندارم من از دشمنان‏
چو از دين قرآن ندارم امان‏
سپس عازم كوى دلدار شد
غم و رنج و محنت خريدار شد
شدى شه در آن دم به مركب سوار
سوى دشت و هامون شدى هشيار
بگيرد رخ شمس و استارگان‏
فروزنده با چهره‏اى شادمان‏
شتابان زهر كوه و صحرا گذشت‏
زهر سخره و دشت و دريا گذشت‏
به ناگه سپاهى پديدار گشت‏
كه ازهاى و هو خفته بيدار گشت‏
ميان بى گمان حرّ پديدار شد
زهيبت دل افسرده بيمار شد
گرفتى سر ره به سلطان دين‏
بلرزيد بى وقفه اركان دين‏
چو اين صحنه را دخت زهرا بديد
از اين ماجرا قلب زينب )س(طپيد
بگفتا بحر شاه لب تشنگان
چه ميخواهى از ما تو اى پهلوان‏
نگه كرد بر شاه حر دلير
كه بودى به حق شير مردى خبير
بگفتا كه اى زاده‏ى مصطفى
به حق خدا مى‏شناسم تورا
ولى من به فرمان ابن زياد
شدم عازم از كوفه سوى بلاد
هم اكنون تو اى چاره انديش خود
بلا را برانى تو از خويش خود
پس از گفت و شنودى بى حد و حصر
نشد حاصلى عايد تا وقت عصر
تشر زد به هر كى سيه روزگار
شدى عامل عنصرى نابكار
سماجت مكن رو پى كار خود
بكن فكر فرداى دشوار خود
ولى حر نام آور پرتوان‏
شدى نرم و با شه شدى همگنان‏
چنين گفت با سرور عاشقان‏
مرو كوفه وا...نئى در امان‏

برچسب‌ها: